شايان جانشايان جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

آقا شایان نی نی مرد مامان

سلام....

سلام اول یه تشکر ویژه از دایی جون محمد(بابای آراد) و یه درخواست که دایی جون لطفا نظر شخصی نزار چون دوست دارم نظراتون یادگاری تو وبلاگ بمونه. و دوم اینکه سلام به پارمی جونم که همیشه بهت سر می زنم اما بازم مشکل ثبت نظر دارم.نمی دونم چرا اما در پی رفعش هستم. دیشب داشتم عکسا رو نگاه می کردم به یه عکس از تو وروجک بر خوردم.روز پنجشنبه تصمیم گرفتم ببرمت حمام .جدیدا خیلی از حمام خوشت نمی یاد و گریه می کنی.اما من تسلیمت نشدم و با هر بدبختی بود بردمت حمام.وقتی از حمام بیرون اومدی بردم کنار بخاری خوابوندمت و یه در خواست خیلی باحال داشتی که یاد پیرمدها افتادم به محض اینکه دراز کشیدی گفتی مامان چایی می خوام  منم طبق معمول اول ذوق کردم و بعد مثل یه کن...
22 آذر 1391

شایان و ماه محرم

دیروز عصر  داشتیم باهم بازی می کردیم(تصادف بازی ماشین!) که یهو صدای هیئت و نوحه اومد و از اونجایی که خونمون خیابون اصلیه و طبقه دوم هستیم همیشه به این چیزا اشراف داریم .بغلت کردم و رفتیم پشت پنجره دیدیم بههههه کلی علم و هیئت تو خیابونه.تو هم که تا پارسال خیلی کوچیک بودی و این چیزا خیلی برات لذت نداشت اما امسال کلی کیف کردی و دائم حرف می زدی و به زبون خودت توضیح می دادی.بهت گفتم اون علم هست و ماه محرم وشهادت امام حسین(ع) و  از این صحبتها.نیم ساعتی طول کشید بعد که رفتن شروع کردی به اعتراض که علم می خوام.جمله ای که دقیقا می گفتی: شایان علم می خواد.اینو چند بار تکرار می کردی و بعد که توضیح دادم که رفتن خونشون و فردا باهم می ریم سیرجان و از این چ...
22 آذر 1391

محبتت افزون باد..

عسلکم یه عادتی داری که وقتی میخوای غذاتو بخوری و یا هر خوراکی که دوست داری باید تمام اسباب بازیهات دورت باشن یعنی تا شعاع ۴۰ کیلومتریت و تا جایی تو دیدت باشه باید وسایل بیان کنارت و جالبه که به همشون هم تعارف می کنی.دیروز عصر که می خواستی سیب زمینی سرخ کرده بخوری همه رو آوردی و یه تکه سیب بر میداشتی می آوری کنار ماشین و می گفتی آقا بخور و اینو رو همه تکرار می کردی البته به عروسک که می رسیدی می گفتی عسک بخور.فکر کنم اینم از نتایج زندگی تو مهد کودکه که کلا به گروهی خوردن عادت کردی و محبتت زیاد شده واسه همه ...
22 آذر 1391

شایان محرمی

سلام ماه محرم عالی بود.همه جا رفتیم.هیئت - تعزیه خونی و .. روز تاسوعا هم آقاجونم کسالت داشت و بیرون نیومد اما روز بعد که خداروشکر بهتر شد و اومد اولین کاری که کرد طبق معمول تو فکر این بود که واسه من یه هدیه بده و یه طبل واسم خرید که کل روز گردنم بود و کلی باهاش کیف کردم. اول چند تا عکس محرمی بعد من و طبلم                    من و دایی محسن                                من و هدیه آقاجونیییییییییییییییییییییییی                           ...
22 آذر 1391

یه روز خاطره انگیز!!!

آقا شایان که که معرف حضور هستن.ایشان جدیداْ استاد پروازی شدن و تدریس خصوصی میکنن.اینجا هم منتظر شاگرد بازیگوش هستند که تشریف بیارن!   هیچی دیگه .وقتی شاگرد دل به درس نمی ده و نمی یاد نتیجه می شه این   و اندکی بعد شاگرد بازیگوش تشریف می یارن.شوق درس و تو چشاش ببینید!!!!!   استاد ما در خواب ناز بودن که یهو یه اتفاق افتاد.یه سگ بزرگ ناغافلی پرید جلو ماشین .خداروشکر که بابایی خیلی سرعت نداشت .اما انگار که می خوری توی یه کوه اینجوری صدا داد.نتیجه هم شد این     خیلی واسه سگه غصه خوردیم اما ما مقصر نبودیم.شنیدم می گن سگ خیلی سخت جونه امیدوارم نمرده باشه.دیشب از فکرش خوابمون نمی برد....   ...
22 آذر 1391
1